|
شهادت بهانه ای بیش نیست برای آن هایی که تمام لحظه هایشان در طلب وصال یارند ...
امروز شهرم باز عجیب دلتنگ است...
شهادت تو را هم باید دیگر به تقویم خونین شهرم بسپارم...
میبینی با رفتنت شهرم هم بارانی شده است...
نم نم باران صورت اشکبار همه را خیس کرده است...
انگار آسمان هم دلش گرفته....
بغض دارد.....
بی تاب است...
آه دارد...
اسمان شهرم را بنگر، امتدادش چه وسعتی گرفته است..
شلمچه...
طلاییه....
دهلاویه....
سردشت ..
مریوان..
شهرم دست هایش را به بهانه ی قنوت به آسمان لایتناهی
خداوند بالا برده است تا از شهد شیرین عشق لبی تر کند...
سرمست است، سرمست از تکرار دوباره حال و هوای روزهای جنگ
رقص شهر من در زیر قطرات خون شهید طراوتی به شکوه یاس دارد...
بوی سیب از هر کوی و برزنش به مشام میرسد...
بوی دلداگی ...
کاش بودم در شهرم تا از این لطافت ، از این شهد عشق بهره می بردم!
چه بی توفیقم!
چقدر دوست داشتم امروز را در شهرم باشم..من و حسرت دوری از شهرم..
به گمانم! همه عاشق ها ، همه جامانده ها از قافله ی حسرت بار
در زیر تابوت شهید قرار گرفته اند و با اشکشان راهی دیدار یارش می کنند..
آه از این درد که من بی نصیبم.
شهیدعزیز محمدعزیز میری خوشا به حالت که یار پسندید تو را...
اما لحظه ای بنگر به حال رفقایت به گمانم دلشان شیداتر از همیشه شده است
بی تابیشان را بنگر تو شهادت دادی شهادت را ...
تو به خواسته ات رسیدی اما...
دستی برآر و دعایی کن که مولایت...
این واماندگان و جاماندگان را هم به وصالش چون تو بطلبد...
منبع: حجره 233